بساط عاشقی
بساط عشق
روزی مجنون بر آشفته از بیابانی می گذشت که بی خبر پایش به سجاده ی درویشی خورد. درویش برآشفت که: ای دیوانه چه می کنی؟ میان من و معشوق من جدایی افکندی!
مجنون خندید و گفت:بساط عشقی که با قدمی ناخواسته برچیده شود کجا نامش عشق است؟
نظرات شما عزیزان: